ویرانی ...
گاهی دلت می خواهد،
ویران کند آنچه را ساختهای،
از نو بسازد آنچه را ویران کردهای ...
گاهی دلت برای خودش تنگ میشود ...
وقتی جای خالی او پررنگ میشود
گاهی دلت می خواهد،
ویران کند آنچه را ساختهای،
از نو بسازد آنچه را ویران کردهای ...
گاهی دلت برای خودش تنگ میشود ...
وقتی جای خالی او پررنگ میشود
بیکسیهای دلت را با او نجوا کن ...
یا انیس من لا انیس له ...
در رفاقتت، پرگار، نارفیقترین بود ...
می دانم، اما چه کنم ...
دلخوشم به باوفاترین بودنت ...
یا خیر حبیبی و محبوب ...
هر دلی را خلوتیست با او ...
رسم مروت نباشد،
خلوتی را بیاذن صاحبــش بر هم زنی
کرامت،
میراث اوست بر دل...
میراث دلت را ارزانی هر پستی و فرومایگی مکن،
حتی اگر آرزوهایت را به گرو بستانند
دلت را زخمی پرگارهای بینام و نشان نکن ...
بعضی زخمها را هیچ التیامی نیست
دل را پیمانهایست
که به قدرش و به قــدرش پر میکند از خیر، از برکت...
یادت باشد،
جام دلت را که پیشکش او میبری
از هر چه کدورتست و زشتی، تهی باشد
برای تک درخت آفتزدهای، باغی را به آتش نمیکشند ...
آفت، جرم درخت نیست ...
دلت را خوب باغـ ـبانی کن
پرگار، بسیار گفت، کم شنید...
این شبها، دل پرگار وقف نجوای توست...
صدایش نمیکنی؟