پریشان
در دوستی چو شمع، ز جانم دریغ نیست
سرگرم دوستانم و با خویش دشمنم ...
(رهی معیری)
در دوستی چو شمع، ز جانم دریغ نیست
سرگرم دوستانم و با خویش دشمنم ...
(رهی معیری)
طعنه میزد بر خروش داغها،
وقتی صبر، نام تو را گواه میگرفت ...
و اما صبـر . . .
این روزها،
دلم، شکستن میخواهد ...
این روزها ...
الهی!
أَنْتَ کَمَا أُحِبّ ...
فَاجْعَلْنِی کَمَا تُحِب
زین دایره قسمت، پرگار را حیرانی سهم است و سرگشتگی ...
چه خوشم که حیران نگاه تو باشم ...
. . . کآن سوخته را جان شد و آواز نیامد!
ویرانی دلم آرزوست . . .
دلسوخته را
اشکــــ سیراب می کند و
جگرسوخته را
مشکـــ خالی ...